بچه دیگری به دوستش گفت: 'من یک کتاب خندهدار خوندم که از اول تا آخر خندیدم!'
دوستش با تعجب پرسید: 'واقعا؟ چه کتابی بود؟'
بچه جواب داد: 'دفتر تلفن بود! وقتی شمارهی دوستم رو اشتباه وارد کردم و به جای او، به یک پیتزا فروشی زنگ زدم! وقتی گفتند: 'سلام، پیتزا میخواهید؟' من گفتم: 'نه، من فقط میخواستم با علی صحبت کنم!' و آنها جواب دادند: 'علی پیتزا نمیخورد، او همیشه سوسیس و کالباس سفارش میدهد!''
دوستش خندید و گفت: 'پس تو به یک پیتزا زنگ زدی و به جای علی، با سوسیس و کالباس صحبت کردی؟'
بچه ادامه داد: 'بله! بعد از آن، تصمیم گرفتم که هر وقت کتاب جدیدی میخوانم، شمارهاش را هم یادداشت کنم تا دوباره اشتباه نکنم!'
دوستش گفت: 'حالا میفهمم که چرا کتابها همیشه جدی هستند! چون اگر بخواهند بخندند، ممکن است ما را به پیتزا فروشیها بفرستند!'
و اینگونه بود که بچهها تصمیم گرفتند که به جای کتابهای جدی، بیشتر به کتابهای خندهدار بپردازند، تا هر بار که کتابی باز میکنند، نه تنها داستانهای جالبی بخوانند، بلکه از خنده هم دلشان شاد شود!
تاج میدی لطفاا